بحمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حيران ساقيم که جام از مى نمى دانم
چنان مستم که از مستى نمى دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانى چه مى جوئى بقاى من
چو من مستغرق اويم چه دانم نيست ازهستم
اگرچه ذره اى بودم رسيدم تا به خورشيدى
وگر چه قطره اى بودم ولى با بحر پيوستم
مگر من شيشه تقوى زدم بر سنگ قلاشى
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خرابات است و من سرمست و ساقى جام مى بردست
بجز ساقى سرمستان که مى گيرد دگر دستم
نديم بزم آن شاهم حريف نعمت اللهم
کنارى کردم از عالم ميان درخدمتش بستم