بهر حالى که پيش آيد خيالش نقش مى بندم
از آن رو چون گل خندان به رويش باز مى خندم
چو سرمستان به ميخانه دگرباره درافتادم
حجاب زهد رندانه ز پيش خود برافکندم
گسستم از همه عالم به اصل خويش پيوستم
به اصل خود چو پيوندى بدانى اصل و پيوندم
مکن دعوت مرا شاها به شيراز و به اصفاهان
که دارم باهرى ميلى وجوياى سمرقندم
نه انسيم نه جنيم نه عرشيم نه فرشيم
نه از چين و نه از بلغار و نه از شهر از کندم
چوغير او نمى يابم به غيرش دل کجا بندم
گهى برتخت مالک داد و گه در کوه الوندم
خرابات است ورندان مست وسيد ساقى مجلس
حريف نعمت اللهم نه در دربند دربندم