شماره ٢٨٣: چنان سرمست و شيدايم که پا از سر نمى دانم

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چنان سرمست و شيدايم که پا از سر نمى دانم
دل از دلبر نمى يابم مى از ساغر نمى دانم
برو اى عقل سرگردان ز جان من چه مى جوئى
که من سرمست و حيرانم بجز دلبر نمى دانم
شدم از ساحل صورت بسوى بحر معنى باز
چه جاى بحر و بر باشد بجز گوهر نمى دانم
دلم عود است وآتش عشق و سينه مجمر سوزان
ز ذوق سوختن عودم در اين مجمر نمى دانم
من آن داناى نادانم که مى بينم نمى بينم
از آن مى گويم از حيرت که سيم از زر نمى دانم
چو ديده سو به سو گشتم نظر کردم به هر سوئى
بجز نور دوچشم خود در اين منظر نمى دانم
زهر بابى که مى خواهى بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولى دفتر نمى دانم
برآمد نور سبحانى چه کفر وچه مسلمانى
طريق مؤمنان دارم ره کافر نمى دانم
به جز ياهو ويا من هو نمى گويم به روز و شب
چه گويم چونکه درعالم کسى ديگر نمى دانم
نديم بزم آن ماهم حريف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمى دانم
هم او صورت هم او معنى هم او مجنون هم او ليلى
به غير از سيد و ياران شه وچاکر نمى دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید