آب مى جوئى بيا با ما نشين
تشنه اى با ما در اين دريا نشين
خيز و دستى برفشان پائى بکوب
آنگهى مستانه خوش با جانشين
چون درآمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجه بالا نشين
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سرير سر او ادنا نشين
بحرئى بايد در اين درياى ما
خود کى آيد سوى ما صحرانشين
عقل را از در بران گر عاشقى
پيش آن معشوق بى همتا نشين
نعمت الله را ببين در عين ما
عارفانه خوش بيا با ما نشين