اين دوئى از چه خاست از من و تو
بى من و تو يکى بود نه دو
عقل گويد دوئى ولى مشنو
بگذارش بگو برو مى گو
عشق دارى درآ درين دريا
عين ما را به عين ما مى جو
همه عالم وجود از او دارند
غير او را وجود ديگر کو
چشم احول يکى دو مى بيند
دو نمايد در آينه يک رو
آفتاب است و عالمى سايه
سايه او کجا بود بى او
سيد ما غلام حضرت اوست
پادشاهان به نزد او آنجو