شماره ٥٢: اين ستم کيشان که وهم زندگى را هاله اند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
اين ستم کيشان که وهم زندگى را هاله اند
در تلاش خودکشيها شعله جواله اند
عمرها شد حرف دردى آشناى گوش نيست
کوهکن تابى نفس شد کوه ها بى ناله اند
خلقى از خود رفت و اکنون ذکر ايشان ميرود
کاروان خواب را افسانها دنباله اند
دعوى مردان اين عصر انفعالى بيش نيست
شير ميغرند و چون واميرسى بزغاله اند
سرد شد دل از دم اين پهلوانان غرور
رستم اند اما بغل پرورده هاى خاله اند
دل سياهى يکقلم آئينه دار صحبت است
گر همه اهل خراسانند از بنگاله اند
جمله با روى ملايم قطره اند اما چه سود
چون بميناى دل افتادند يکسر ژاله اند
همچو دندان بهر ايذا وصل و هجرشان يکيست
گر همه يک ساله مى آيند و گر صد ساله اند
با عروج جاه اين افسردگان بى مدار
بر لب هر بام چون خشت کهن تبخاله اند
چشم اگر دارد تميز حسن و قبح اعتبار
زنگيان جامه گلگون نوبهار لاله اند
(بيدل) از خورود بزرگ آن به که بردارى نظر
دورگاوان رفت و اکنون حاضران گوساله اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید