شماره ٧١: با ما نه نم اشکى و نى چشم ترى بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
با ما نه نم اشکى و نى چشم ترى بود
لبريز خيال تو گداز جگرى بود
افسوس که دامان هوائى نگرفتيم
خاکستر ما قابل عرض سحرى بود
دل رنگ اميدى ندمانيد که نشکست
عبرتکده ام کارگه شيشه گرى بود
چون اشک دويديم بجائى نرسيديم
خضر ره ما لغزش بى پا و سرى بود
هر غنچه که بى پرده شد آهى بقفس داشت
اين گلشن خون گشته طلسم جگرى بود
کس منفعل تلخى ايام نگرديد
در حنظل اين دشت گمان شکرى بود
ديديم که بى وضع فنا جان نتوان برد
ديوانگى آشوب و خرد دردسرى بود
بى چشم تر اجزاى فناييم چو شبنم
تا ديده نمى داشت زماهم اثرى بود
دل خاک شد و عافيتى نذر هوس کرد
اين اخگر واسوخته بالين پرى بود
نيک وبد عالم همه عنقا صفتانند
(بيدل) خبر از هر که گرفتم خبرى بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید