شماره ١٢٠: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمى بيند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمى بيند
صفا آئينه دارد در بغل آهن نمى بيند
گريبان چاک زن شايد تميزى واکند چشمت
که يوسف محو آغوش است و پيراهن نمى بيند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
زخود هرگاه دل برخاست افتادن نمى بيند
تحير توام خورشيد ميبالد درين گلشن
گل داغيکه ما داريم افسردن نمى بيند
مقلد از تجرد برنيايد با سبکروحان
کمالات مسيحا ديده سوزن نمى بيند
جهان عبرت نميخواهد بحکم ناز خودبينى
چه سازد شخص فطرت زندگى مردن نمى بيند
پرافشانست موهومى ولى چشم تامل کو
تلاش ذره ما هيچ جارو زن نمى بيند
بسير اين بهار از عيش مهجوران چه ميپرسى
جدائى جز بچشم زخم خنديدن نمى بيند
درين محفل هزار آئينه ام آمد به پيش اما
کسى جز عکس خود ديدم که سوى من نمى بيند
چسازم کز گريبان شعله وارى سر برون آرم
زهمت آتش افسرده ام دامن نمى بيند
رعونت خاک ليسد تا کنى فهم مآل خود
که پيش پا کس اينجا بى خم کردن نمى بيند
فلک هم از نصيب ما ندارد آگهى (بيدل)
تلاش روزى کس چشم پرويزن نمى بيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید