شماره ١٥٦: تا بعالم رنگ بنياد تمنا ريختند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تا بعالم رنگ بنياد تمنا ريختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ريختند
واپسى زين کاروان چندين ندامت بار داشت
هر که رفت از پيش خاکش بر سر ما ريختند
گنج گوهر شد دل قومى که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دريا ريختند
ماتم مطلب غبارانگيز چندين جستجوست
آرزو تا خانه ويران گشت دنيا ريختند
صورت واماندگان آئينه ئى ديگر نداشت
عجز ما بى پرده شد نقش کف پا ريختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون گل همان در دامن ما ريختند
عيش اين محفل نمى ارزد باندوه شکست
بيدماغان هم بطبع سنگ مينا ريختند
انفعال آرميدن بسکه آبم ميکند
سيل جوشيد از کف خاکم بهر جا ريختند
حيرت آئينه ام با امتيازم کار نيست
صورت بنيادم از چشم تماشا ريختند
اين گلستان قابل نظاره الفت نبود
آبروى شبنم ما سخت بيجا ريختند
(بيدل) از دام شکست دل گذشتن مشکل است
ريزه اين شيشه در جولانگه ما ريختند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید