شماره ١٧٤: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
بايد ميان ياران ما و شما نباشد
بر ما خطا گرفتن از کيش شرم دور است
کس عيب کس نه بيند تا بيحيا نباشد
با هر که هر چه گوئى سنجيده بايدت گفت
تا کفه وقارت پا در هوا نباشد
ابرام بى نيازان ذلت کش غرض نيست
گر در طلب بميرد همت گدا نباشد
از سفله آنچه زايد تعظيم را نشايد
نقشيکه جوشد از پا جز زير پا نباشد
در پايت آنچه ريزد تا حشر برنخيرد
خون وفا سرشتان رنگ حنا نباشد
شمع بساط ما را مفت نفس شماريست
اين يک دو دم تعلق آتش چرا نباشد
حرف زبان تحقيق بى نشه اثر نيست
در کيش راستيها تير خطا نباشد
چون موى چينى اينجا اظهار سرمه رنگست
انگشت زينهاريم ما را صدا نباشد
خو دارد آن ستمگر با شيوه تغافل
بيگانه اش مفهميد گو آشنا نباشد
بيرون اين بيابان پر ميزند غبارى
اى محرمان ببينيد اميد ما نباشد
شيرينى آنقدر نيست در خواب مخمل ناز
مژگان بهم نچسبد تا بوريا نباشد
فطرت نمى پسندد منظور جاه بودن
تا استخوان بمغز است باب هما نباشد
در مجلسى که عزت موقوف خود فروشيست
ديگر کسى چه باشد گر ميرزا نباشد
در صحبتى که پيران باشند بى تکلف
هر چند خنده باشد دندان نما نباشد
جز عجز راست نايد از عاريت سرشتان
دوشيکه زير بار است خم تا کجا نباشد
گرد دماغ همت سرکوب هر بناايست
قصر فلک بلند است گر پشت پا نباشد
در محفلى که احباب چون و چرا فروشند
مگشا زبان که شايد آنجا حيا نباشد
(بيدل) همان نفس وار ما را بحکم تسليم
بايد زدن در دل هر چند جا نباشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید