شماره ٢٢٠: چو شمع از عضو عضوم آگهى سرشار ميگردد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چو شمع از عضو عضوم آگهى سرشار ميگردد
بهر جا پا زنم آئينه ئى بيدار ميگردد
ندارد ناله من احتياج لب گشودنها
دوانگشتى که از هم واکنم منقار ميگردد
چو موج گوهر از جمعيت حالم چه ميپرسى
جنون ها ميکنم تا لغزشى هموار ميگردد
برنگ شعله جواله ربطى با وفا دارم
که گر رنگى بگردش آورم زنار ميگردد
کف پاى حنا بند که شورانيد خاکم را
که دست قدرت از تخمير آن بيکار ميگردد
گل رنگى که من مى پرورم در جيب اميدش
چمن ميبالد و برگرد آن دستار مى گردد
دماغ باده از سير چمن مستغنيش دارد
زيک ساعر که بر سر مى کشد گلزار مى گردد
زاقبال جهان بگذر مبادا زشوق وامانى
درين عبرت سرا پيش آمدن ديوار مى گردد
مچين بر خويش چندانى که فطرت با جنون جوشد
بنا چون پر بلند افتد سر معمار مى گردد
فلک کز نارسائيها گم است آغاز و انجامش
بيک پا گرد پاى خفته چون پرکار مى گردد
تلاش رزق دارى دست بر هم سوده سامان کن
درين ويرانه زين دست آسيا بسيار ميگردد
بعرض احتياج آزار طبع کس مده (بيدل)
نفس چون با غرض جوشيد گفتن بار ميگردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید