شماره ٢٢٣: چو گوهر قطره ام تا کى به آب افتد که برخيزد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چو گوهر قطره ام تا کى به آب افتد که برخيزد
زمانى کاش در پاى حباب افتد که برخيزد
جهانى گشت از نامحرمى پامال افسردن
بفکر خود کسى زين شيخ و شاب افتد که برخيزد
باقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دو نان
مبادا سايه ئى در آفتاب افتد که برخيزد
زتقوى دامن عزلت گرفت و خاک شد زاهد
مگر چون شور مستى در شراب افتد که برخيزد
بحشر خواجه مپسند اى فلک غير از زمينگرى
مبادا اين خر مکرر در خلاب افتد که برخيزد
فسون شيشه ما را از پرى نوميد کرد آخر
بروى کس محال است اين نقاب افتد که برخيزد
تحمل خجلت خفت نمى چيند درين محفل
سپند ما چرا در اضطراب افتد که برخيزد
درين صحرا عروج ناز هر گرديست دامانى
سر ما هم بفکر آن رکاب افتد که برخيزد
حيا مشکل که گيرد دامن رنگ چمن خيزش
چو گل هر چند اين آتش در آب افتد که برخيزد
زلنگر دارى رسم توقع آب ميگردم
خدايا بخت من چندان بخواب افتد که برخيزد
نهان در آستين ياس دارم چون سحر دستى
غبار من دعاى مستجاب افتد که برخيزد
نمو ربطى ندارد با نهال مدعا (بيدل)
مگر آتش درين دير خراب افتد که برخيزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید