شماره ٢٢٩: چون شفق از رنگ خونم هيچکس گل چين نشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شفق از رنگ خونم هيچکس گل چين نشد
ناخنى هم زين حناى بى نمک رنگين نشد
از ازل مغز سر من پنبه گوش من است
بهر خواب غفلتم درد سر بالين نشد
در محيطى کاستقامت صيد دام موج بود
گوهر بى طاقت ما محرم تمکين نشد
بى لبت از آب حيوان خضر خونها ميخورد
تا چرا از خاکساران خط مشکين نشد
ناز هستى در تماشاخانه دل عيب نيست
کيست در سير بهار آينه خودبين نشد
بى جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه کرد
غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگين نشد
چشم زخمم تا بروى تيغ او واکرده اند
از روانى موج خونرا چون نگه تسکين نشد
بسکه ما را عافيت آئينه دار آفت است
آشيان هم جز فشار پنجه شاهين نشد
داغم از وارستگيهاى دعاى بى اثر
کز فسون مدعا زحمت کش آمين نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهى از کف نداد
بيخبر از کفر هم بگذشت و اهل دين نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نيست
زاختلاط سنگ پرواز شرر سنگين نشد
هر قدر (بيدل) دماغ سعى راحت سوختم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالين نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید