شماره ٢٦٩: خامش نفسى خفت گوينده ندارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
خامش نفسى خفت گوينده ندارد
لبهاى زهم وا شده جز خنده ندارد
پرواز رسائى که بنازيم بجهدش
چون رنگ بغير از پر برکنده ندارد
خواهى بعدم غوطه زن و خواه بهستى
بنياد تو جز غفلت پاينده ندارد
معبار تگ و تاز من و مازنفس گير
جز رفتن ازين مرحله آينده ندارد
موج و کف درياى عدم سحر نگاريست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشوديم معماى قلندر
پوشيدگى اينست که کس ژنده ندارد
سير خم زانو بهوس جمع نگردد
نامحرم معنى سرافنده ندارد
هموارى و صحراى تعين چه خيال است
اين تخته نجار جنون رنده ندارد
زين گردش رنگى که جبين ساز تماشاست
آن کيست که صد جامه زيبنده ندارد
معشوق مزاجيست که اين باغ تجدد
يک ريشه بجز سرو خرامنده ندارد
جمعيت دل خواه چه دنيا و چه عقبى
موج گهر اجزاى پراکنده ندارد
(بيدل) سخن اينست تامل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید