شماره ٧: دست در دامن آن زلف معنبر زده ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بيدار دلان روشنى از من دارد
آب حيوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسيان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشى لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نيست يک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روى جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخيه هستى ساده است
همچو سوزن ز گريبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نيم، آداب وضو مى دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در يوزه به نيسان نبرم
به گره آب رخ خويش چو گوهر زده ام
من و انديشه آزادى از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شيرين سخنى
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید