شماره ١٠: رفت آن روز که دامان بهار از دستم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان ديده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دريا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستى من نيست کس از جانبازان
مى جهد خرده جان همچو شرار از دستم
مى برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به يکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گيرايى کار از دستم
توتيا مى شود آيينه ز جان سختى من
سنگ بر سينه زند آينه دار از دستم
تا بر آن چاک گريبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سينه مورى اگر گشت فگار از دستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید