شماره ٣٦: جذبه اى کو که ز خود دست فشان برخيزم؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
جذبه اى کو که ز خود دست فشان برخيزم؟
از جهان بى دل و چشم نگران برخيزم
گرد من برتو گران است، بيفشان دستى
که ز دامان تو اى سرو روان برخيزم
مغز را پوست حجاب است ز آميزش قند
کى بود که ز سر هر دو جهان برخيزم؟
پيش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر اين خرده جان برخيزم
به شتابى که سپند از سر آتش خيزد
به هواى تو من از خويش چنان برخيزم
به سبکدستى سيلاب فنا ممکن نيست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخيزم
چند در سود و زيان عمر سر آيد، کو عشق
تا ازين عالم پر سود و زيان برخيزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نيست ممکن ز لب آب روان برخيزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به ميان آمده ام تا ز ميان برخيزم
آنچنان پيکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخيزم
گر چه چون سايه زمين گير ز پيرى شده ام
به هوادارى آن سرو جوان برخيزم
خوابم از سختى ايام سبک گرديده است
بستر نرم ندارم که گران برخيزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نى بسته ميان برخيزم
آن سپندم که زتر دامنى خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخيزم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید