شماره ٥١: چه بود هستى فانى که نثار تو کنم؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چه بود هستى فانى که نثار تو کنم؟
اين زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقى به من از بوسه کرامت فرماى
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم مى گردد
که ز آغوش خود اى ماه حصار تو کنم
چون سر زلف اميد من ناکام اين است
که شبى روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نيست به آهوى تو لايق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سير نديد
من به يک ديده چسان سير عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالى کنم از گريه دلى
نيست چون گوهر ديگر که نثار تو کنم
من و بى روى تو نظاره يوسف، هيهات
چون به اين جام تهى دفع خمار تو کنم ؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
ديده اى را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پاى تو دلم مى لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداواى صبح
من چه تدبير دل خسته زار تو کنم؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید