شماره ٧٤: گر چه از وعده احسان فلک پير شديم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه از وعده احسان فلک پير شديم
نعمتى بود که از هستى خود سير شديم
نيست زين سبز چمن کلفت ما امروزى
غنچه بوديم درين باغ که دلگير شديم
حرص در آخر پيرى کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تير شديم
گر چه از کوشش تدبير نچيديم گلى
اينقدر بود که تسليم به تقدير شديم
شست آن روز قضا دست ز آبادى ما
که گرفتار به آب و گل تعمير شديم
استخوان سوخته اى بود شب هستى ما
دامن صبح گرفتيم طباشير شديم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پير همان روز که ما پير شديم
تن نداديم به آغوش زليخاى هوس
راضى از سلسله زلف به زنجير شديم
مى چکيد از لب ما شير ز طفلى چون صبح
کزدم گرم چو خورشيد جهانگير شديم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شير شديم
سالها گرد سر سرو چو قمرى گشتيم
تا سزاوار به يک حلقه زنجير شديم
ناز يوسف ز سيه رويى خود چون نکشيم
ما که شايسته عفو از ره تقصير شديم
صلح گرديم به يک نقش ز نقاش جهان
محو يک چهره چو آيينه تصوير شديم
گره خاطر صياد ز دام افزون است
منت ما بود درين باديه نخجير شديم
گر چه اول مس ما قابل اکسير نبود
آنقدر سعى نموديم که اکسير شديم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگير شديم
صائب آن طفل يتيميم در آغوش جهان
که به دريوزه به صد خانه پى شير شديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید