شماره ١١٤: گمان مبر که بغير از تو آشنا دارم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
گمان مبر که بغير از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا مى برم که را دارم
به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهاى دل خود اميدها دارم
ز بس که در تن من داغها به هم پيوست
گمان برند زره در ته قبا دارم
درين محيط که بازوى موج خار و خس است
به دست بسته تمناى آشنا دارم
ز خاکسارى من چشم مى شود روشن
به چشم مردم از آن جا چو توتيا دارم
چو روسفيدى من در شکستگى بسته است
دريغ دانه خود چون ز آسيا دارم
ز داغ تشنه لبى دل نمى توان برداشت
وگرنه راه به سرچشمه بقا دارم
به مدعا نرسيدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم
مرا به باغ کسان نيست حاجتى چون صبح
ز چاک سينه خود باغ دلگشا دارم
به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگر چه چون حرم کعبه يک قبا دارم
ز راستى نبود شاخهاى بى بر را
خجالتى که من از قامت دو تا دارم
گران چو سبزه بيگانه ام درين بستان
به جرم اين که سخنهاى آشنا دارم
علاقه اى که کتان را بود به ماه تمام
به پاره پاره دل من جدا جدا دارم
چنان خوش است به آزادگى مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوريا دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید