شماره ١٩٥: چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم
هر گوشه بحر فيض روان بود صبحدم
مى زد دم از بهشت برين کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهاى نهان پرده مى گشود
حيرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف اميد داعيه سرکشى نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوى يار
بوى گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلى که ديده شبنم نديده بود
در پيش ديده جلوه کنان بود صبحدم
از خون ديده ام شفقى بود روى چرخ
خورشيد اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان ديده مى تپيد
در عين نوبهار، خزان بود صبحدم
نورى که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عيان بود صبحدم
تسبيحم از کشاکش غيرت گسسته بود
دستم به زير رطل گران بود صبحدم
عيسى گرفته بود ز لب مهر خامشى
شربت مرا ز شيره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشيد، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
مى گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باريکتر ز موى ميان بود صبحدم
صائب خدا نصيب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید