تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگين نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشيد خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خويش توان خورد؟
شبنم زده گرديد لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بيرون نرود بوى گل از رخنه باغم
ميخواره ام و تشنه ياران موافق
هر جا گل ابرى است بود پنبه داغم
اين آن غزل خواجه نظيرى است که مى گفت
فصلى نگذشته است ز سر سبزى باغم