شماره ٤٢٩: چون قلم آن را که در سر هست سوداى سخن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون قلم آن را که در سر هست سوداى سخن
سر نمى پيچد به زخم تيغ از پاى سخن
از سخن ارض و سما تشريف هستى يافته است
هيچ دست از آفرينش نيست بالاى سخن
مى شود خلخال ساق عرش از هر حلقه اى
نارسايى نيست در زلف دلاراى سخن
از قلم چون دست بردارم، که در هر جلوه اى
بيت معمورى کند ايجاد ز انشاى سخن
مى کند روشن سواد مردم از نقش قدم
مى گذارد هر که سر چون خامه بر پاى سخن
هستى ده روزه را عمر مؤبد مى کند
همچو آب روح بخش خضر، صهباى سخن
ديده ها را چون جواهر سرمه روشن مى کند
گر به ظاهر تيره افتاده است سيماى سخن
از سياهى قسمت خضرست آب زندگى
از هزاران کس يکى گردد شناساى سخن
از گهر رزق حباب پوچ آه حسرت است
نيست کار هر سبکسر غور درياى سخن
صورت ديوار باشد در جهان آب و گل
نيست هر کس را که در تن جان گوياى سخن
پيش هر نادان دهن مگشا که جز فهم رسا
راست نايد هيچ تشريفى به بالاى سخن
طوطيان را زنگ در منقار خواهد بست حرف
گر چنين عالم تهى گردد ز جوياى سخن
شکوه ما زان لب شکرفشان بيجا نبود
در دهان تنگ او مى بود اگر جاى سخن!
صائب از قحط سخن سنجان خموشم، ورنه من
چون قلم دارم يد طولى در احياى سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید