شماره ٧١٢: زهى ز صافى چشم تو چشم جان روشن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
زهى ز صافى چشم تو چشم جان روشن
نسيم پيش خرام تو بوى پيراهن
ازان هميشه تر و تازه است سنبل زلف
که بى حجاب کند با تو دست در گردن
ز خاک، دست و گريبان به سرو برخيزد
به خاک هر که شود قامت تو سايه فکن
ز برگ لاله اين باغ سرسرى مگذر
که ليليى سر مجنون نهاده در دامن
تو کيستى که کنى سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محيط بى جوشن
به اينقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دويد سخن
سف رساند خضر را به چشمه حيوان
به مهر، چشم مسيحا شد از سفر روشن
نبرد زنگ ز آيينه دل يعقوب
نسيم مصر سفر تا نکرد از مسکن
جواب آن غزل است اين صائب مولوى
که او چو آينه هم ناطق است و هم الکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید