شماره ٧٨٧: در بيخودى گذشت زمان شباب من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
در بيخودى گذشت زمان شباب من
شد پرده دار دولت بيدار خواب من
نگذاشت آب در جگرم عشق خانه سوز
بى اشک شد ز تندى آتش کباب من
نسبت به شور من رگ خوابى است گردباد
صحرا به گرد مى رود از اضطراب من
هرگز نمى برم به خرابات دردسر
از کاسه سرست چو فيلان شراب من
درمانده نهفتن رازم که مى پرد
چون نامه هاى روز قيامت نقاب من
آن گوهرم که کشتى طوفان رسيده است
گنجينه مقرنس گردون ز آب من
مانند سرو پاى فشردم درين چمن
هر چند طوق فاختگان شد رکاب من
چون گل خمار خنده شيرين کشيده ام
از عيش تلخ شکوه ندارد گلاب من
خط ابر رحمت است گلستان حسن را
بر روى خويش تيغ مکش آفتاب من
چون ماه نو همان ز تواضع دو تا شوم
گر نه سپهر بوسه زند بر رکاب من
جمعيتى که از دل ويران به من رسيد
سهل است گنج اگر طلبند از خراب من
از ناله شيشه در جگر سنگ بشکند
چون کاسه تهى لب حاضر جواب من
صائب برون نمى روم از فکر آن غزال
چين کردن کمند بود پيچ و تاب من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید