شماره ٦٠: کس چو شمع من نبوده است آشناى سوختن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
کس چو شمع من نبوده است آشناى سوختن
کرد داغم داغ شد سر تا بپاى سوختن
عاشقان بالى بذوق نيستى افشانده اند
کيست از پروانه پرسد ماجراى سوختن
دير فرصت دود خاکستر ندارد آتشش
از شرر پرس ابتدا و انتهاى سوختن
شمع آداب وفا عمريست روشن کرده ام
تا نفس دارم سر تسليم و پاى سوختن
زندگى چندان گوارا نيست اما عمرهاست
با طبايع گرمى ئى دارد هواى سوختن
بيتو ما را چون چراغ کشته هستى داغ کرد
هر کجا رفتيم خالى بود جاى سوختن
از وبال بى پريها چون غبار آسوده ايم
در پناه سايه دست دعاى سوختن
نعل در آتش نميباشد سپند بزم ما
ليک اندک وجد ميخواهد نواى سوختن
تا نفس باقيست اجزاى نفس مى پروريم
مشت خاشاکيم مصروف غذاى سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطاها مى کشد
از طناب برق معمار بناى سوختن
لاله اين گلستان چندان نشاط آماده نيست
کاسه داغيست در دست گداى سوختن
کم عيارانيم دارالامتحان عشق کو
نيست هر کس قدردان کيمياى سوختن
خواه دور چرخ خواهى شعله جواله گير
روز و شب ميگردد اينجا آسياى سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگيست
هر قدر سر داشتم کردم فداى سوختن
شمع دل گفتم درين محفل چرا آورده اند
داغ شد نوميدى و گفت از براى سوختن
(بيدل) امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چيده ام گلها زباغ دلگشاى سوختن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید