شماره ٦٦: ما راز بار هستى تا کى غم خميدن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ما راز بار هستى تا کى غم خميدن
آينه هم سيه کرد دوش از نفس کشيدن
چندين گهر درين بحر افسرد و خاک گرديد
يمن آنقدر ندارد بر عافيت تنيدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ روئى
اين لعل بى بهارا نتوان بزر خريدن
ارباب رنگ يکسر زندانى لباس اند
بى دام نيست طاوس در عالم پريدن
يک نخل ازين گلستان از اصل باخبر نيست
سر برهواست خلقى از پيش پا نديدن
در قيد جسم تا کى افسرده بايدت زيست
ايدانه سبز بختيست از خاک سر کشيدن
افسانه حلاوت با ساز انگبين رفت
اى شمع چند خواهى انگشت خود مکيدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوى رنگ و بو برد اين ميوه را رسيدن
در کاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
اين اشک بى فغان نيست از درد ناچکيدن
ايکاش قطع گردد سررشته تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لب گزيدن
جز خاک گشتنم نيست عرص نياز ديگر
بايد به پيش چشمت از سرمه خط کشيدن
رنگى بپرده شوق آرايش هوس داشت
چون گل زديم آخر گل بر سر دميدن
(بيدل) زدست مگذار دامان بيقرارى
چون آب تيغ نتوان خونخورد از آرميدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید