شماره ١٣٦: بغبار اين بيابان نه نشان پا نشسته

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بغبار اين بيابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانى همه نقش ما نشسته
سرراه نااميدى نه مقام انتظار است
دل بينوا ندانم بچه مدعا نشسته
زهجوم رفتگانم سر و برگ عافيت کو
که صداى پا بگوشم چو هزار پا نشسته
بچه دلخوشى نگريم زچه خرمى نسوزم
که در انجمن چو شمعم زهمه جدا نشسته
چو حباب عالمى را هوس کلاه داريست
بدماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
بغرور هستى اى صبح مگذر درين گلستان
که صد آينه براهت نفس آزما نشسته
ره ناله نيست آسان بخيال قطع کردن
که نى از گره درين ره بهزار جا نشسته
بسجود آن دو ابرو نه من و تو سر بخاکيم
بعروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بکام نيست دنيا چه زنيم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن بغبار نانشسته
مکش اى سپهر زحمت بتسلى مزاجم
که بصد تحير اينجا نگهى زپا نشسته
چه تأملست (بيدل) بر شوق پرفشانم
که غبارها درين ره باميد ما نشسته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید