شماره ١٥٠: غبارم برنميخيزد ازين صحراى خوابيده

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
غبارم برنميخيزد ازين صحراى خوابيده
اسيرم همچو جولان در طلسم پاى خوابيده
بغير از نقش پا جائى ندارد جاده پيمائى
تو هم ته جرعه ئى بردار ازين ميناى خوابيده
بياد شام زلفت هر کجا چشمى بهم سودم
رگ خواب پريشان گشت مژگانهاى خوابيده
با اين قامت قيامت نيست ممکن گردن افرازد
بمژگان تو يعنى فتنه ئى بر پاى خوابيده
هدايت خلق غافل را بلاى ديگر است اينجا
بجز تکليف بيدارى مدان ايذاى خوابيده
درين وحشتسرا موج گهر هم عبرتى دارد
بپهلو ميرود عمرى زيان فرساى خوابيده
بشمع آگهى يکبار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نيز چندى گرم دارد جاى خوابيده
غبارم اوج گيرد تا سراز خجلت برون آرم
چو محمل بى سبب پامالم از اعضاى خوابيده
زجهل ودانش فرق دوئى صورت نمى بندد
بمعنى غافل بيدارم و داناى خوابيده
زسعى نارسا مشق ندامت ميکنم (بيدل)
عصاى ناله شد آخر چو کوهم پاى خوابيده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید