شماره ١٥٣: نديدم در غبار ودود اين صحراى خوابيده

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نديدم در غبار ودود اين صحراى خوابيده
بجز خواباندن مژگان ره پيداى خوابيده
زمينگيرى چه امکانست باشد مانع جهدم
برنگ سايه ام من هم جهان پيماى خوابيده
اگر آسودگى ميخواهى از طاقت تبرا کن
طريق عافيت در پيش دارد پاى خوابيده
جهان بيخودى يکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نيست در بنياد نابيناى خوابيده
عدم تعطيل جوش هستى مطلق نمى گردد
نفس چون نبض بيدار است در اعضاى خوابيده
چنان در خود فرو رفتم بياد چشم مخمورى
که جوشد از غبارم ناز مژگانهاى خوابيده
زغفلت چند خواهى زندگى را منفعل کردن
که غير از مرگ روشن نيست جز سيماى خوابيده
دل آرام چون بر خاک زد بنياد هستى را
نفس پامال شد زينصورت ديباى خوابيده
نماند از قامت خم گشته در ما رنگ اميدى
تنک کرديم برگ عيش ازين صحراى خوابيده
ز حرف و صوت مردم بوى تحقيقى نمى آيد
بهذيان کن قناعت از لب گوياى خوابيده
زشکر عجز (بيدل) تا قيامت برنمى آيم
برنگ جاده منزل کرده ام در پاى خوابيده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید