شماره ١٩٤: بس که بى روى تو خجلت کرد خرمن زندگى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که بى روى تو خجلت کرد خرمن زندگى
بر حريفان مرگ دشوار است بر من و زندگى
با چنين دردى که بايد زيست دور از دوستان
به که نپسندد قضا بر هيچ دشمن زندگى
کاش در کنج عدم بى دردسر مى سوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگى
خجلت عشق وفا ياس و اميد مدعا
عالمى شد بار دل زين بار گردن زندگى
بى نفس گرديدن از آفات ايمن ميکند
آن چراغى را که دارد زير دامن زندگى
تنشه آبى نبايد بود کز سر بگذرد
ميشود آخر دم تيغ از گذشتن زندگى
فرصت آوارگى هم يک دو گردش بيش نيست
تا بکى دارد چو سنگت در فلاخن زندگى
هر که مى بينى دکان آراى نازى ديگر است
زين قماش پوچ يعنى باب مردن زندگى
تا کجا همکسوت طاوس خواهى زيستن
بيخبر در آبت افگنده است روغن زندگى
گه بمنظر ميفريبد گه ببامت مى برد
ميکشد تا خانه گورت بهر فن زندگى
دستگاه ناله هم اى کاش مدى ميکشيد
چون سپندم سوخت داغ نيم شيون زندگى
شبنم انشا بود (بيدل) خجلت پرواز صبح
بر کفن زد تا عرق کرد از دويدن زندگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید