شماره ٢٢٩: جز عافيتم نيست بسوداى تو ننگى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
جز عافيتم نيست بسوداى تو ننگى
اى خاک بر آن سر که نرزيد سنگى
انجام خرام تو شکار افگن دل بود
ازسرو چمن هم بجگر داشت خدنگى
مخمور لبت گر چمنش نشه رساند
در شيشه يک غنچه نماند مى رنگى
محو است در آئينه تمکين تو شوخى
چون معنى پرواز شرر در دل سنگى
تا طرح تبسم فگنى چين جبين است
در لطف و عتابت نتوان يافت درنگى
در عالم ايجاد مسلم نتوان زيست
هر دل المى دارد و هرآينه رنگى
در ديده عبرت اثر دام حوادث
خفته است بزير پر طاوس پلنگى
خوشباش به پيرى چو زکف رفت شبابت
گر زمزمه نى نبود نوحه چنگى
آن مشهد نيرنگ که صبح است دليلش
زخم نفسى دارد و خونريزى رنگى
فرياد که در سرمه نهفتند خروشم
بشکست دل اما نرسيدم بترنگى
عمريست که چون اشک قفا باز نگاهم
با برق سواران چکند کوشش لنگى
در ديده ابناى زمان چند توان زيست
مکروه تر از صورت ايمان بفرنگى
تا خون که ساغر کش آرايش ناز است
از رنگ حنا ميرسد آئينه بچنگى
(بيدل) نيم آزاد برنگى که زتهمت
بر چشم شرارم مژه بند در رگ سنگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید