شماره ٢٤٥: چه ميشد گر نميزد اينقدر رنج نفس هستى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چه ميشد گر نميزد اينقدر رنج نفس هستى
مرا رسواى عالم کرد اين شهرت هوس هستى
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم ميپوشد
باين هستى که دارم نميخواهد نفس هستى
گر اقبال هوس را عزتى ميبود در عالم
قضا از شرم کم مى بست بر مور و مگس هستى
هواى عافيت صحراى مانوس عدم دارد
نميسازد عزيزان با مزاج هيچ کس هستى
غريب است از گرفتاران غم تن پرورى خوردن
حذر زين دانه و آبى که دارد در قفس هستى
تو بر جمعيت اسباب مغرورى وزين غافل
که آخر ميبرد در آتشت زين خار و خس هستى
خروش الرحلى بشنو و از جستجو بگذر
سراغ کاروان دارد در آواز جرس هستى
نبودى آمدى و ميروى جاى که معدومى
زمانى شرم بايد داشتن زين پيش و پس هستى
مزارى را که مى بينم دل از شوق آن ميگردد
خوشا جمعيت جاويد و ذوق بى نفس هستى
تظلم در عدم بهر چه ميبرد آدمى (بيدل)
درين حرمان سرا ميداشت گر فريادرس هستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید