شماره ٢٧٧: زچه ناز بال دعوى بفلک گشاده باشى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
زچه ناز بال دعوى بفلک گشاده باشى
تو غبار ناتوانى ته پا فتاده باشى
مى عيش بيخمارت نفسى اگر درين بزم
سر ازخيال خالى دل بى اراده باشى
قدمى اگر شمارى پى عزم پرفشانى
بهزار چين دامن زسحر زياده باشى
زتلاش برق تازان گروت گذشته باشد
تو اگر سوار همت دو قدم پياده باشى
زنمو برنگ شبنم طرب بهار اين بس
که زچشم تر سرکشى بدر اوفتاده باشى
نسزد بمکتب وهم غم سرنوشت خوردن
خط اين جريده پوچ است خوشت آنکه ساده باشى
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش
تونم جبين ندارى چه گل آب داده باشى
شرر پريده رنگت اگر اين بهار دارد
زمشيمه تعين بچه ننگ زاده باشى
گل سرخوشى و مستى طلبى است مابقى هيچ
اگر اين خمار بشکست نه قدح نه باده باشى
چو جوانى و چه پيرى به کشاکش است کارت
چو کمان دمى که زورت شکند کباده باشى
نروى بمحفل اى شمع که زتنگى دل آنجا
به نشستن تو جا نيست مگر ايستاده باشى
سخنت بطبع مستان اثرى نکرد (بيدل)
سر شيشه هاى خالى چقدر گشاده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید