شماره ٢٩٠: شور گم گشتيم ز دبدر رسوائى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
شور گم گشتيم ز دبدر رسوائى
حيف همت که شود منفعل عنقائى
ننگ هوش است که چون عکس درين دشت سراب
آب آينه کند کشتى کس دريائى
خلقى از لاف جنون شيفته آگاهيست
تو بخميازه مبر عرض قدح پيمائى
شمع واماندنش از خوبش گذشت آخر کار
پشت پاى است ز سر تا بقدم بى پائى
در مقامى که نفس نعل در آتش دارد
خنده مى آيدم از غفلت بى پروائى
ياد آن قامت رعنا بتکلف نکنى
که مبادا روى از خويش و قيامت آئى
حسرت باده کشى نيست کم از آتش صور
کوه ها رفت بباد از هوس مينائى
سعى مطرب نشود چاره گر کلفت دل
اين گره نيست که ناخن زنى و بگشائى
شور هنگامه افلاک و خروش دل خاک
بيصداتر ز دو دست است چو بر هم سائى
حرف عشق انجمن آراى خروشست اينجا
بندنى گردد اگر لب بهم آرد نائى
خواب در ديده ارباب قناعت تلخ است
بوريا گر نکند مخملى و ديبائى
هيچ جا نيست تهى جاى بهم جوشيدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهائى
شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست
جهد آن کن که تو در سايه خوبش آسائى
(بيدل) اين ما و منت حائل آثار صفاست
نفسى آينه باشى که نفس ننمائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید