شماره ٣١٧: که کشيد دامن فطرتت که بسير ما و من آمدى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
که کشيد دامن فطرتت که بسير ما و من آمدى
توبهار عالم ديگرى زکجا باين چمن آمدى
سحر حديقه آگهى ستم است جيب جنون درد
چه هوا بپرزد آتشت که برون پيرهن آمدى
هوس تعلق صورتت زچه ره فتاده ضرورتت
برميدى آنهمه از صمد که بملک برهمن آمدى
زعدم جدا نفتاده قدم دگر نگشاده
نگر آنکه پيش خيال خود بخيال آمدن آمدى
نه سفر بهار طراز شد نه قدم جنون تگ و تاز شد
بخودت همين مژه باز شد که بغربت از وطن آمدى
نه لبى بزمزمه چنگ زد نه نفس در دل تنگ زد
عدم آبگينه بسنگ زد که تو قابل سخن آمدى
چقدر تجرد معنيت بدر تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه زيک زبان بطواف صد دهن آمدى
چه شد اطلس فلکى قبا که دريد آن ملکى را
که تو در زيانکده فنايى يکدوگز کفن آمدى
زخروش عبرت مرد و زن پر ياس ميزند اين سخن
که چو شمع در بر انجمن زچه بهر سوختن آمدى
زمزاج سايه آفتاب اثر دوئى نشگافتم
من اگر نه جاى تو داشته تو چسان بجاى من آمدى
بهوس چو (بيدل) بيخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خودشکن آمدى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید