شماره ٣٤٢: نميباشد چو من در کسوت تجريد عريانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نميباشد چو من در کسوت تجريد عريانى
که سر تا پا برنگ سوزنم چشمى و مژگانى
ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانى
خدنگ بوى گل را نيست غير از غنچه پيکانى
چو شمع از ما چکيدن هم درين محفل غنيمت دان
که اعجاز است اگر از شعله جوشد چشم گريانى
هوا سامان هستى شد حيات بى سر و پا را
نفس کو تا رسد آينه ما هم ببهتانى
جهان يکسر سراب مطلبست و گير و دار اما
فضولى ميکند در خانه آينه مهمانى
نگه بى پرده نتوان يافت از چشم حباب اينجا
بميرد شمع ما گر بر زند فانوس دامانى
دل آخر در گداز ناتوانى جام راحت زد
چو خاکستر شد اين اخگر بهم آورد مژگانى
درين ويرانه تا کى بايدت آواره گرديدن
بسعى آبله يکدم بخاک افشار دندانى
زتحريرم چه ميخواهى زمضمونم چه ميپرسى
چو طومار نگاهم غير حسرت نيست عنوانى
بوضع دستگاه غنچه ام خنديدنى دارد
فراهم ميکنم صد زخم تا ريزم نمکدانى
سواد اين شبستانم چسان روشن شود يارب
که چون طاوس وحشت نيز ميخواهد چراغانى
بهر محفل چو شمعم اشک بايد ريختن (بيدل)
ندارد سال و ماه هستيم جز فصل نيسانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید