شماره ٣٨: هر جا نفسى هست زهستى گله دارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هر جا نفسى هست زهستى گله دارد
ديوانه و هشيار همين سلسله دارد
پيچيده بپاى طلبم دامن دشتى
کز آبله صد ريگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع زسر تا قدمم آبله دارد
بيتابى دل سنگ ره بيخبريهاست
از وضع جرس قافله ما گله دارد
بيگانه کيفيت غيب است شهادت
چندانکه زبان تو زدل فاصله دارد
محمل کش تسليم زخود رفتن اشکيم
اين قافله يک لغزش پاراحله دارد
در وادى فرصت سر و برگ قدمى نيست
دل ميرود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خورده مگيريد که عاشق
چون اشک همين يک دل بى حوصله دارد
يک چند توهم خانه بدوش من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد ناله بلبل
(بيدل) غزل ما نشنيدن صله دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید