شماره ٥١: هر کرا ديدم زلاف ما و من شرمنده بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هر کرا ديدم زلاف ما و من شرمنده بود
شخص هستى چون سحر هر جا نفس زد خنده بود
ماجراى چرخ با دلها همين امروز نيست
دانه ئى گر داشت دايم آسيا گردنده بود
خودفروشان خاک گرديدند و نامى چند ماند
عالمى عنقاست اينجا نيستى پاينده بود
خلق از بى اتفاقى ننگ خفت ميکشد
پنبه ها ربطى اگر ميداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمين نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمينى کنده بود
صورت آئينه جز مستقبل تمثال نيست
بى تکلف رفته ما بود اگر آينده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار اين چمن
خوش نگاهى از حيا چشمى بخاک افگنده بود
برسر فرهاد تا محشر قيامت ميکند
تيشه ئى کز بى تميزى روى شيرين کده بود
عالمى زين انجمن در خود نفس دزديد و رفت
تا کجا بوى چراغ زندگانى کنده بود
مستى و مخمورى اين بزم بى تغيير نيست
باده تا بوده است يکسر رنگ گرداننده بود
نه فلک ديديم و نگرفتيم ايراد دوئى
از دم يکشيشه گر اين شيشها آگنده بود
دوش جبر و اختيارى محبث تحقيق داشت
جز بحيرت دم نزد (بيدل) چه سازد بنده بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید