شماره ١٠٤: تا کى خيال هستى موهوم سر بر آر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
تا کى خيال هستى موهوم سر بر آر
عنقائى اى حباب ازين بيضه پر برآر
حيف از دلى که رنج فسون نفس کشد
از قيد رشته ئى که ندارى گهر برآر
جهدى که شعله ات نکشد ننگ اخگرى
خاکسترى برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن زآمد و رفت خيال پوچ
بر روى خلق از مژه بسته در برآر
سامان دهر نيست حريف قناعتت
اين بحر را بقدر لب خشک تر برآر
سيماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را زجرگه بد و نيک اينقدر برآر
پشت دو تا تدارک او بار سرکشيست
تيغ آن زمانکه ريخت دم از هم بسر برآر
آهى بلب رسان که نيفسرده ئى هنوز
زآن بيشتر که سنگ برارى شرر برآر
سامان تازه روئيت از شمع نيست کم
خار شکسته را زقدم گل بسر برآر
فکر شکست چينى دل مفت جهد گير
موئيست در خمير تو اى بيخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهيد عشق
ايخاک تشنه مرده زبان ديگر برآر
(بيدل) نفس بياد خدنگت گرفته است
تا زندگيست خون خور و تير از جگر برآر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید