همنشين با من زتشويش هوسها کين مگير
خوابم از سر مى برد نام پر بالين مگير
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگين مگير
مشت خاکت از فسردن بر زمين جا تنگ کرد
اى گرانجان اينقدرها دامن تمکين مگير
حيف مى آيد بفکر ياد من دل بستنت
اين خيال مبتذل را قابل تضمين مگير
برگشاد چشم موقوفست تسخير جهات
طول و عرض دهر بيش از يکمثره تخمين مگير
دستگاه عالم اسباب وحشت پرور است
زين بلنديهاى دامن جز غبار چين مگير
پرفشان رنگى بدست اختيارت داده اند
صيد اگر خواهى بجز پرواز ازين شاهين مگير
عالمى پا در رکاب وهم عبرت خانه ايست
اى بهار آگهى رنگ از حناى زين مگير
اى بسا خاکى که از برداشتن برباد رفت
دست معذورى اگرگيرى باين آئين مگير
بى تکلف تابع اطوار خودبينان مباش
آينه هر چند دل باشد مبين مگزين مگير
از نفاق دوستان (بيدل) اگر رنجت رسد
تا توانى ترک صحبتها گرفتن کين مگير