شماره ١٩٥: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش
يارب نصيب کس نشود امتياز خويش
ليلى کجاست تا غم مجنون خورد کسى
از خويش رفته ايم بطوفان ناز خويش
بوى خيال غير ندارد دماغ عشق
عالم گليست از چمن بى نياز خويش
اين يک نفس که آمد ورفت خيال ماست
بر عرش و فرش خندد و شيب فراز خويش
در عالميکه انجمن کورى و کريست
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش
هر کس اسير سلسله ناز ديگر است
ما و خط تو زاهد و ريش دراز خويش
اين بيستون قلم رو برق جمال کيست
هر سنگ دارد آتش شوق گذار خويش
بر آرزوى خلق در خلد واگذار
ما را نياز کن بغم دلنواز خويش
بى پردگى نقاب بهار تعينيم
گل باغ رنگ دارد از اخفاى راز خويش
از دو باش عالم نامحرمى مپرس
خقى زده است حلقه بدرهاى باز خويش
(بيدل) ببارگاه حقيقت چه نسبت است
ما را که نيست راه بفهم مجاز خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید