شماره ٢١٠: بساز نيستى بسته است شور ما و من بارش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بساز نيستى بسته است شور ما و من بارش
بهارت بلبلى دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بيد مجنون برنمى آيد
جهانى زحمت خم ميکشد از دوش بى بارش
زآشوب غبار دهر يکسر سنگ ميبارد
تو ضبط شيشه خود کن پرى خيز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بيمغزى علم گشتن
سر منصور بايد پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمى خواهد
سليمانى سرى دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزيست از عبرت مباش ايمن
بسر غلطاند گوهر را غرور طبع هموارش
نميدانى که رخش عزم همت ميکند جولان
حيا از هر دو عالم ميکشد دست عناندارش
جفا با طينت مسرور عاشق برنمى آيد
مگر از درد محرومى زبيرون پا خلد خارش
برفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سايه دارد هر چه مى افتد زديوارش
خيال بحر چندين موج گوهر در نظر دارد
که ميداند چها ديدند مشتاقان ديدارش
مجاز پوچ ما را از حقيقت باز ميدارد
بسير نرگسستان غافليم از چشم بيمارش
کبابم کرد اندوه جدائى هر چه را ديدم
کسى يارب درين محفل نيفتد با نگه کارش
بتعمير دل تنگم کسى ديگر چه پردازد
طناب وسع همت پر گره بسته است معمارش
درين غفلت سرابى عبرت آگاهى نمى باشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بيدارش
چو تصوير هلال آخر بخجلت خاک شد (بيدل)
زننگ ناتمامى بر نيامد خط پرکارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید