شماره ٢٤٥: زبان فرسوده نقدى را که شد پابسته سودايش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
زبان فرسوده نقدى را که شد پابسته سودايش
قيامت دارد امروزى که دريادست فردايش
محيط عشق بر محرومى آن قطره ميگريد
که دهر از تنگ چشمى در صدف واميکند جايش
درين گلشن نه تنها بلبلست از خانه بردوشان
که عنقا هم غم بى آشيانى کرد عنقايش
اگر کام اميدى برنگرداند مى هستى
توان پيمانه پر کرد از شکست رنگ مينايش
حضور آفتاب از سايه گرد عجز مى چيند
زپستى تا برون آئى نگاهى کن ببالايش
فزودنها نقاب وحشت است اجزاى امکانرا
نيابى جز شرر سنگى که بشگافى معمايش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمى دارد
نمودم قطره وارى موج سر دادم بدريايش
زيارتگاه احوال شهيد کيست اين گلشن
که در خون ميطپد نظاره از رنگ تماشايش
بزندان داشت عمرى جرأت جولان غبارم را
بدامن پا کشيدن داد آخر سر بصحرايش
ترحم کن بران (بيدل) که از افسون نوميدى
بمطلب ميفشاند دست و بر خود ميرسد پايش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید