شماره ٢٥٠: سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش
بصد جز حنا خون بهار افتاد در پايش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرق ناکش
صدف لب بست از همدرسى لعل گهرزايش
زشبنم کارى خجلت سياهى شسته ميرويد
نگاه ديده نرگس بدور چشم شهلايش
خيال از هر بن مويش بچندين نافه مى غلطد
ختنها پايمال نگهت زلف سمن سايش
تبسم ميزند امشب بلعلش پهلوى چينى
مبادا درخم ابرو نشاند تنگى جايش
بکنه مطلب عشاق دشوار است پى بردن
که خواند سطر مکتوبى که دارد بال عنقايش
محبت سعى ما را مايل پستى نمى خواهد
عرق ريز است مى از سرنگونيهاى مينايش
بهارستان هستى رنگ در بال شرر دارد
که چيدن از شگفتن بيش ميبالد زکلهايش
برفع غفلت ما زحمت تدبير نپسندى
زمين از خواب ممکن نيست برخيزد مزن پايش
زمانى آب شو از انفعال هرزه جولانى
نگردد تا هوا شبنم پريشانست اجزايش
چو صبح اين گرد موهومى که در بار نفس دارى
پرافشانست ناپيدائى از پرواز پيدايش
دم تيغى که من دارم خمار حسرتش (بيدل)
سحر پرورده ناز است زخم سينه فرسايش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید