من و آن فتنه بالائى که عالم زير دستستش
اگر چرخست خاکستش و گر طوبى است پستستش
باوضاع جنون زانزلف بى پروانيم غافل
که در تسخير دل هر مو دو عالم بند و بستستش
چو آتش دامن او هر که گيرد رنگ او گيرد
باين افسون اثرها در خيال خود پرستستش
خدنگ او زدل نگذشت با آن برق جولانى
چه صنعت دزره ايماى حکم اندازد شستستش
نه تنها باده از بوس لب او جام ميگيرد
حنا هم زان کف پاى نگارين گل بدستستش
شکفتن با مزاج کلفت انجامم نميسازد
چو آن چينى کز ابروى تغافل رنگ بستستش
بکانون خيال آن شعله موهومى انجامم
که در خاکستر اميد دم صبح الستستش
بناى رنگ اگر نقشش بطاق آسمان بندى
شکستستش شکستستش شکستستش شکستستش
برنگ شعله ئى کاسودنش خاکستر انگيزد
زخود برخاستنهاى غبارم در نشستستش
پى طاوس يعنى گرد ناز اندوده ئى دارم
که در هر ذره رنگ چشمکى زانچشم مستستش
روم از خويش تا بالد شکوه جلوه اش (بيدل)
کلاه ناز او عمريست در رنگم شکستستش