شماره ٢٨١: گرفته اشک مرا ديده تا بدان رقص

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
گرفته اشک مرا ديده تا بدان رقص
چنين که داد ندانم بياد مستان رقص
شرار خرمن جمعيت است خودسريت
غبار را چو نفس ميکند پريشان رقص
اگر زبزم جنون ساغرت بچنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بيابان رقص
طرب کجاست درين محفل اى خيال پرست
که نغمه غلغله محشر است و طوفان رقص
درين ستمکده گوئى دگر نمى باشد
سر بريده ما مى کند بميدان رقص
زاضطراب دل اهل زمانه بيخبرند
بود طپيدن بسمل به پيش طفلان رقص
فضولى آئينه دستگاه کمظرفيست
بروى بحر کند قطره وقت باران رقص
زخود تهى شو و شور جنون تماشا کن
بکام دل نکند ناله بى نيستان رقص
گشاد بال درين تنگنا خجالت داشت
شرار ما بدل سنگ کرد پنهان رقص
نفس بذوق رهائى است پرفشان خيال
وگرنه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر بباد فروش غبار ما ورنه
زخاک راست نيايد بهيچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهى هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
باعتماد نفس اينقدر چه مى تازى
باشک صرفه ندارد بدوش مژگان رقص
باين ترانه صداى سپند مى بالد
که تاز خود نتوان رست نيست امکان رقص
طپش زموج گهر گل نمى کند (بيدل)
نکرد اشک من آخر بچشم حيران رقص



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید