خون گريم ار چه از ستم بيکران تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسيار آبگينه دلها شکسته اى
زين جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عيش خوش
نه من از آن خويش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفاى تو مى گشت تا به روز
گفتم که، اى تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمى
زين چاشنى که مى نگرم در کمان تو
از تنگى دهان توام دست کى دهد
روزى من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتى که خسرو آن من است اين چه دولت است
يعنى منم که مى گذرم بر زبان تو