شماره ٧٨: ز دلها لشکرى دارد سخن با تاجداران گو

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ز دلها لشکرى دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بى قراران گو
ترا دو چشم جادوکش، من از دورى به مردن خوش
خود ار خنجر نمى راني، بدان خنجر گذاران گو
مگو با من که در کويم بلا و فتنه مى بارد
ز بارانم چه ترساني، حديث تير باران گو
چه گويى اين که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خويشم، اى سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همى گويى که سوز عشق بد باشد
مرا در سينه دوزخ هاست اين با خام کاران گو
جفاگر مى کند بر روى او چون گويم، اى محرم
ولى زانگونه کاندر گوش او افتد به ياران گو
غم من بشنو، اى باد و چو هست اين کلبه نوحى
مگو آن جا و گر گويى بسان شرمساران گو
تو اى کز باده عشق بتانم توبه مى گويى
مرا عمرى ست مستم، اين سخن با هوشياران گو
چه گل چيند کسى کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تيغ همچو سوسن بس حديث گلعذاران گو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید