اى رفته و ترک من بدنام گرفته
وز دست وفاى دگران جام گرفته
باز آمده اى تا بنمايى و بسوزى
در سوز مياور دل آرام گرفته
خونم مخور، اى دوست، که اين باده غم آرد
چون ديد توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگويد که بگيرند
من گيرم هر موى ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدى دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پيش مران بنده ديرينه خود را
گر دل شدت، اى کافر خودکام گرفته
من دوزخى عقل و بسا دوزخى عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
اى گل، چه زنى خنده ز ناليدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته